به گزارش خبرگزاری مهر، محمد صرفی، روزنامه نگار، به مناسبت ایام سالگرد شهادت حاج قاسم سلیمانی، یادداشتی در روزنامه کیهان نوشته است:
چقدر خوب است که کودکان وقتی به دنیا میآیند کسی نمیداند سرنوشت چه تقدیری برای آنان رقم زده و تاریخ برای شانه نحیف برخی از این کودکانگریان، چه مأموریتی گرانسنگ تدارک دیده است. آری! اینگونه بود که دست فرعون بهرغم تمام دست و پا زدنهایش، به فرزند عمران و یوکابد نرسید و موسی دودمان طاغوت عصر خود را در نیل بر باد داد. و آن زمانی بود که از چشم دنیااندیشان و ظاهربینان کار مؤمنان به پایان رسیده بود؛ در پیش، امواج خروشان نیل بود و از پس، لشکر جرّار فرعون. اما تقدیر الهی چیز دیگری بود. پس فرمان آمد که ای موسی! عصای خود را بر دریا بزن … و شد آنچه ناشدنی مینمود.
تابستان سال ۱۹۵۳ برای «دوایت آیزنهاور» سی و چهارمین رئیسجمهور آمریکا شیرین بود. ماموران سازمان CIA در تهران به فرستادگان و مزدوران بریتانیایی که دیگر کبیر نبود پیوستند و عملیات آژاکس را با موفقیت به سرانجام رساندند. دولت وقت با کودتا سرنگون شد و شاه لرزان و فراری دوباره بر تخت نشست. «آلن دالس» رئیس CIA اگر از آینده چیزی میدانست بدون شک پنج سال بعد، تیمی از ماموران خود را بار دیگر راهی ایران میکرد اما این بار نه به مقصد تهران بلکه به «قناتملک»، روستایی در دل کویر مرکزی ایران. به خانه ساده و محقر مشهدی حسن.
اما نه آیزنهاور و دالس میدانستند و نه حتی مشهدی حسن و فاطمه که آن کودکی که روز اول فروردین سال ۱۳۳۷ پا به زمین گذاشته و گریه میکند، چه آیندهای و مأموریتی در پیش دارد. فرزند سوم خانه بود و نامش را گذاشتند قاسم. انتخابی بهجا و نامی نیکو بود. این طفل شیرخوار و روستازاده گمنام، مأموریت داشت چیزهایی را قسمت کند. از این باب همه ما قاسم هستیم چرا که در زندگی چیزهایی را با دیگران و بین دیگران قسمت میکنیم. اما قرار بود او از همه ما و قاسمها، قاسمتر باشد.
دنیا معرکههای عجیب و غریب و شگفتیهای فرامحاسباتی کم ندارد. نقاطی به ظاهر بسیار دور و بیربط در گوشه و کنار کرهخاکی هستند که هیچ دستگاه محاسباتی و عقل و حتی خیالی نمیتواند میان آنها خطی برقرار سازد. وقتی مامور ساواک سال ۱۳۴۲ با ریشخند از آقا روحالله پرسید یارانت کجا هستند، آن مرد خدا که دلش از خورشید هم گرمتر و چشمهایش از برق آسمان گیراتر بود، با دلی آرام و قلبی مطمئن پاسخ داد؛ سربازان من در گهوارهها هستند. یحتمل مأمور مفلوک سازمان اطلاعات و امنیت کشور، پوزخندی زده و در دل یا زیر لب گفته باشد عجب آخوند خوشخیالی و چه خیالات خامی! نمیتوان به واکنش آن مأمور چندان خرده گرفت. آن روز قاسم سلیمانی پنج ساله بود، مهدی باکری و اسماعیل دقایقی ۹ ساله، حسن باقری و ابراهیم همت هشت ساله، حسین خرازی شش ساله، احمد کاظمی، مهدی زینالدین و حسن تهرانیمقدم ۴ ساله، محمود کاوه و علی هاشمی ۲ ساله. کودکانی دور از هم، هر کدام در شهری و روستایی. آن ستارههای دور از هم در کهکشان راه خمینی. آنقدر دور که هیچ منجمی نمیتوانست پیشبینی کند روزی که چندان دور نیست این ستارهها در یک مدار قرار خواهند گرفت و چشم آسمان از نورشان روشن خواهد شد.
تازه این کودکان فرماندهان سپاه خمینی کبیر بودند و بسیاری از سربازان آنان حتی هنوز پای بر زمین، این «سیاره رنج» نگذاشته بودند. گفتیم فرمانده و سرباز! بگذار همینجا تکلیف این دو کلمه را روشن کنیم. میدانی چرا فرمانده نیروی قدس سپاه پاسداران انقلاب اسلامی ایران که نامش لرزه بر اندام دشمنان میانداخت خود را همیشه سرباز میدانست و مینامید و وصیت کرد بر سنگ مزارش بنویسند سرباز قاسم سلیمانی؟ همان سربازی که چند روز پیش یک رسانه آمریکایی با کینهای عمیق نوشت سلیمانی شبه نظامیان عراق، لبنان و یمن (افغانستان و پاکستان و سوریه و فلسطین را جاانداخته) را به یک اتحاد راهبردی متصل و نیروی قدس را به نوعی ناتو تبدیل کرد.
در روزگاری که آدمها به دنبال نام هستند و برای خود لقب میسازند و میتراشند و برای محکمکاری سفارش میدهند، مردی که سرنوشت منطقه و بلکه جهان را تغییر داد، به او لقب «فرمانده سایهها»، «خردکننده داعش» و «قویترین مرد خاورمیانه» داده بودند و فرماندهان ارتش آمریکا به او حسادت میکردند، خود را سرباز میداند. ریشه ماجرا به همان پیرمرد طوفانی برمیگردد که بر صندلی ساده حسینیه جماران مینشست و آرام سخن میگفت و دنیا را به لرزه درمیآورد. قاسم شاگرد مکتب حضرت روحالله بود. همان که بنیانگذار انقلابش میخواندند، مرد قرن، سیاستمدار عصر، تغییردهنده جهان و تاریخ و… البته که همه اینها بود اما وقتی یکی از مریدانش فریاد زد؛ «ما همه سرباز توئیم خمینی، گوش به فرمان توئیم خمینی»، باز ساده اما از روی عقیده و منطبق با عمل خویش گفت؛ «نه من سرباز توام و نه تو سرباز من. همه سرباز خداییم انشاءالله.»
آدمهای خوب کم نیستند و کم ندیدهایم. شاید ما هم آدمهای خوبی باشیم چرا که گاهی کارهای خوبی میکنیم. بخشی از شادی و وقت و توانایی و پول خود را با عدهای قسمت میکنیم. شاید برخی خوبتر باشند و از قوه قهریه خود نیز برای خوب بودن و خوبی کردن استفاده کنند. مثلاً وقتی میبینند به کسی دارد ظلم میشود، سینه سپر کنند و وارد معرکه شوند. مأموریت قاسم تقسیم کردن بود. آرامش و امنیت و شادی و لبخند و در کنارش ترس و وحشت و اضطراب. آنچه قاسم را از دیگر خوبان سوا میکرد، آن بود که او اهل قناعت نبود. بله! قناعت همیشه هم چیز خوبی نیست. اگر در تقسیم خوبیها به دایره تنگ و حقیری در اطراف خود قناعت کنی، چنین میشود. قاسم آرامش و امنیت و لبخند را برای همه انسانهای روی زمین میخواست نه فقط برای اهالی قناتملک و کرمانیها و ایرانیها. برای او فرقی نداشت که این زن و مرد و کودک چه زبانی دارند، چه آیینی و خطوط جغرافیا آنان را چگونه تقسیم کرده است. امنیت و آرامش و لبخند حق همه بود و وحشت و اضطراب حق همه آنهایی که آن حق را از دیگران سلب کرده بودند. اینجاست که قاسم را میتوان در دو شمایل دید. شمایلی نرمتر از حریر و دلنازکتر از کودکان که گویی هنوز کودکی پنج ساله در قناتملک است. همانقدر دل کوچکی دارد. از ته دل میخندد و مثل ابربهارگریه میکند. و شمایلی دژم و غضبناک که گویی خدای جبار و منتقم به او مأموریت داده است تا بندگان طاغی و خونریزش را به دست او هلاک کرده و راهی دوزخ سازد.
خیابانهای شلوغ و تاریک ما برای نام تو حقیر و کوچکاند. روزی ستارهای بزرگ و پرنور کشف میشود و نام تو را بر آن خواهند گذاشت. بلندمردا! نامت بلند باد که آب و آتش در چشمان تو به هم میرسید و خوشا بحال آنانکه در روزگار رجعت بار دیگر آن چشمهای پرفروغ را میبینند و میانشان نور تقسیم خواهیکرد.
نظر شما